۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

یک گربه ی سفید مشکی، چتر باز کرده بود توی حیاط ما

سه تا بچه دنیا اورد! یک دختر سفید دو تا پسر مشکی

از گربه خوشم نمی یاد خصوصن از گربه های خیابونی که از سرو کولت بالا می رن و هزارتا ادا و اطفار در میارن تا چیزی پرت کنی جلوشون بعد هم سر یک تکه کوچلو نون هم دیگه رو لت و پار می کنن

اگر یک کامیون غذا جلوشون بریزی باز هم گرسنه ان
هیچ وقت فکر نمی کردم گربه ها یا اصلن حیوون ها نسبت به بچه هاشون این قدر احساسات قوی ای داشته باشند تا این که سرو کله ی  این گربه پیدا شد

حتی خوابیدنشون هم جالب بود همشون توی بغل هم می خوابیدن وقتی براشون غذا می ریختی هم دیگه رو باخبر می کردن برای هم غذا نگه می داشتن و از روی هم دیگه می پریدن و با دم هم بازی می کردن و جالب این که مادرشون به ترتیب نوازششون می کرد
یک هفته ایی رفتیم سفر وقتی برگشتیم خبری ازشون نبود

دو ماهی می گذره که باز سرو کله مادرشون پیدا شده و جالب این که باز هم بارداره

می شینه پشت پنجره و نگاه می کنه ولی با تمام این اوصاف من از گربه می ترسم و تمام مدت از پشت شیشه نگاشون می کردم

بماند که یک بار هر چهارتاشون اومده بودن توی اتاقم با چه مصیبتی بیرونشون کردم

خلاصه گربه ها هم با هم فرق می کنن، مثل آدم ها

یک خانومی رو می بینم  به  گربه های غذا می ده ، همه پشت سرش راه می رن برای همشون اسم گذاشته و باهاشون حرف می زنه

..

دوستام می گن دیوونه است ......... من فکر می کنم آدم خیلی خاصی یه فقط همین !  

هیچ نظری موجود نیست: