۱۳۹۱ اسفند ۱۴, دوشنبه

از پیر شدن می ترسم چه پیر شدن خودم چه اطرافیان
دیگه ذوق تولد و عیدی مثل کودکی ها در کار نیست، خصوصن من که تولد و عیدم یکیه
کلن یک حس غم دوبل!
نمی دونم اونایی که زال هستن چه حسی دارن
ولی من پیریی رو در سفیدی مو بیشتر حس می کنم
اگه مامانم می دونست من چه حسی دارم وقتی ریشه موهای سفیدش از زیر  رنگ شده ها می زنه بیرون، گمون م همیشه قلم مو و کاسه ی چینی رنگ ش از دست ش نمی افتاد
خدا رو شکر که بابام فقط پشت سرش مو داره من کمتر پیر شدن ش رو می بینم
البته بماند که ریزش مو همیشه سر صبحانه، شام، ناهار و روی وسایل آشپزخونه یادآوری می کنه
منم مدام این دیالوگ رو تکرار می کنم " اه بازم مو"
دیروز یک موی سفید بلند روی میز ناهار خوری افتاده بود من انگار موش گرفته باشم بردم ش بالا و گفتم : تو رو خدا شامپوتون رو عوض کنین ، ی دونه ضد ریزش بخرین"
مامان م مثل کارآگاه ها اومد سر صحنه و نگاهی انداخت و گفت : "موهای من که خیلی کوتاه تر از اینن، فقط موی تو این قدر بلنده"
من در روز دوشنبه چهاردهم اسفند سال نود و یک " پی بردم که ......  شاید احمقانه باشه ولی رنگ کردن ریشه سفید مو جلوی آینه واقعن دردناکه و من اولین و شاید چندمین موی سفیدم را رویت کردم
بنابراین تصحیح می کنم من درست سر میز صبحانه یک روز صبح که هوا هم آفتابی بود، خانواده ی من هم حضور داشتند گل یاس ما هم کنارمان بود، و من داشتم پنیر می خوردم و تکرار می کردم " ابلیگیشن " یعنی "تعهد" قدم به سمت دیگری از دایره ی عمر گذاشتم

هیچ نظری موجود نیست: